✍ محسن جلال پور
پدرم شاگردی داشتند امین و پرکار و شایسته اعتماد. بسیار پاکدل بود و پاکدست. رابطه بسیار خوبی هم با پدرم داشت. کم حرف میزد و خوب گوش میداد.منظم بود و مرتب و از همه مهمتر این که با اخلاق بود.
بازاریان کرمان آدمهای زیرکی بودند و به خوبی متوجه این خصوصیات شده بودند به همین دلیل بارها سعی کردند این جوان را به سمت خود بکشانند. وعدههای زیادی به او داده میشد اما او هیچ وقت نپذیرفت. بارها به پدرم گفته بود کار کردن با شما برای من فضلیت است و نمیخواهم تا شما زنده باشید، با دیگران کار کنم. از آن طرف پدرم که اعتماد کامل به شاگرد خود داشتند، از هیچ کمکی به او دریغ نمیکردند. هم حقوق خوبی به او میپرداختند و هم مراقب بودند کسری نداشته باشد.
چند سال گذشت تا اینکه یکی از تجار معروف آن روزهای کرمان درگذشت. میگویند به خاطر فشارهای کاری و گرفتاریهای مقطعی مالی سکته کرد اما به هرحال از او تجارتخانهای به جا ماند و کلی مال و اموال. بعد از کفن و دفن و مراسم عزاداری، خانواده آن مرحوم به پدرم مراجعه کردند و از ایشان کمک خواستند.
آن مرحوم شاگردی نداشت و در خانواده هم کسی پیدا نمیشد که پی گیر مسائل تجارتخانهشان باشد. از پدرم خواستند که امورات تجارتخانه مرحوم را بر عهده گیرد اما ایشان نپذیرفتند و مهلت خواستند که روی این موضوع بیشتر فکر کنند. بعد از یکی دو روز که پدرم روی این موضوع فکر میکنند، تصمیم سختی میگیرند. نزد خانواده مرحوم میروند و میگویند؛ «شاگردی دارم که به استادی رسیده و بسیار معتمد و امانت دار است. حلال و حرام سرش میشود و حق خوری در مرامش نیست. پینشهاد میکنم از او برای تداوم کار تجارتخانه بهره ببرید،من هم کمکش میکنم.»
قطعا این تصمیم برای پدرم خیلی سخت بوده اما از آنجا که به تاجر درگذشته علاقه داشتند، حاضر شدند دوست و همکار صادقی را از دست بدهند.
خانواده مرحوم به دلیل اعتمادی که به پدر دارند، میپذیرند و ایشان هم با همکار خود در میان میگذارند.ابتدا ایشان به شدت ناراحت میشود و برایش این سؤال پیش میآید که چرا چنین تصمیمی گرفتهاند؟ پدرم توضیح میدهند که؛« برخلاف میل باطنیام چنین تصمیمی گرفتهام اما این تصمیم به سود شماست و باعث پیشرفت شما میشود».
شاگرد ایشان وقتی مطمئن میشود پدرم برای پیشرفت او و همین طور صلاح خانواده تاجر مرحوم، چنین تصمیمی گرفتهاند میپذیرد و پس از سالها از تجارتخانه ما جدا میشود. این جدایی اتفاقا خیلی به سود او تمام میشود به گونهای که به زودی مسیر انباشت ثروت را پیش میرود و موفق میشود داراییهای تاجر مرحوم را افزایش داده و خودش نیز بهره زیادی ببرد. آن مرد امروز یکی از افراد سرشناس کرمان است و همچنان خوشنام و قابل احترام به زندگیاش ادامه میدهد.
به خاطر دارم روزی که پدرم این خاطره را تعریف کردند،خواستند گوشزد کنند که رابطه استادی-شاگردی در بازار میتواند تبدیل به رابطه پدری و فرزندی شود. گفتند:« اگر در کار این پسر ذرهای غل و غش میدیدم، هیچ وقت اعتبارم را خرج نمیکردم که او را به خانواده تاجر مرحوم معرفی کنم اما آنقدر صادق و قابل اعتماد بود که توانست مشکلات آن مرحوم را حل کرده و خودش نیز در بازار اسم و رسمی پیدا کند.
روحیات نیکو را بیشتر تجار و بازاریان قدیمی داشتند و آن را به شاگردان خود منتقل میکردند. به این ترتیب یک قاعده اخلاقی تکثیر میشد و از نسلی به نسل دیگر انتقال مییافت. این رویه در برخی بازارهای سنتی همچنان ادامه دارد اما با تغییرات سریع سیاسی و اجتماعی چند دهه گذشته، خیلی کمرنگ شده است.
💡این روزها همه استادند،انگار استاد به دنیا میآیند و هیچ کس حاضر نیست شاگرد کسی شود. وقتی شاگردی نکنی، چطور میتوانی قواعد نانوشته اخلاق کسب وکار را بیاموزی و به آن عمل کنی؟🤔
منبع
🆔 @eastartups 🎯
پاسخها
ممنون از مقاله خوبتون